Blog | Profile | Archive | Email | Design by | Name Of Posts


دلتنگی

+نوشته شده در شنبه 5 اسفند 1391برچسب:,ساعت15:12توسط فاطمه | |

 میگذرد لحظه ها ، لحظه های بی تو بودن ، ثانیه هایی که خیلی کند میگذرد !


دلم میخواهد لحظه ها و ثانیه ها تند تر از همیشه سپری شوند و
 
لحظه ای که روزها آرزوی آن را داشتم فرا رسد...
 
 
لحظه دیدار ، یک لحظه رویایی و فراموش نشدنی...
 
نفسی تازه ، دلی عاشقتر از همیشه و آرزویی که به حقیقت پیوسته است...
 
میشمارم تک تک ثانیه ها را ، مینشینم به انتظار طلوعی دیگر
 
و حسرت روزهای لبخند و شادی را میکشم ! 
 
به امید دیدن تو ، به امید رسیدن به تو و به امید بودن تو در کنارم زنده ام ...
 
با رفتنت مطمئن باش که من نیز خواهم رفت !
 
تو به سوی خوشبختی ، من به سوی دنیایی دیگر !
 
میگذرد لحظه های عاشقی ، لحظه هایی که با دوری همراه هست و با فاصله هم صداست !
 
 
سردتر از همیشه ، روزهایی بی عاطفه تر از گذشته!
 
کاش خزان بی عاطفه دلم به پایان رسد..
 
و بار دیگر خورشید طلوعی دوباره در آسمان ابری و دلگرفته دلم داشته باشد....
 
به انتظار خورشید و به انتظار لحظه دیدارت خواهم نشست ای بهترینم!

+نوشته شده در جمعه 4 اسفند 1391برچسب:,ساعت22:30توسط فاطمه | |

 

کاش می دانستی، من سکوتم حرف است،

 

 

حرف هایم حرف است،

خنده هایم، خنده هایم حرف است.

کاش می دانستی،

می توانم همه را پیش تو تفسیر کنم.

کاش می دانستی، کاش می فهمیدی،

کاش و صد کاش نمی ترسیدی که مبادا دل من پیش دلت گیر کند،

یا نگاهم تلی از عشق به دستان تو زنجیر کند.

من کمی زودتر از خیلی دیر،

مثل نور از شب چشم تو سفر خواهم کرد.

تو نترس، سایه ها بوی مرا سوی مشام تو نخواهند آورد.

کاش می دانستی،

چه غریبانه به دنبال دلم خواهی گشت،

در زمانی که برای غربتت سینه دلسوزی نیست.

تازه خواهی فهمید، مثل من عاشق مغرور شب افروزی نیست.

 

+نوشته شده در پنج شنبه 3 اسفند 1391برچسب:,ساعت12:37توسط فاطمه | |

 گفتمش : دل می خری ؟


برسید چند؟


گفتمش : دل مال تو، تنها بخند !


خنده کرد و دل زدستانم ربود


تا به خود باز آمدم او رفته بود


دل ز دستش روی خاک افتاده بود


جای بایش روی دل جا مانده بود

+نوشته شده در چهار شنبه 2 اسفند 1391برچسب:,ساعت12:39توسط فاطمه | |

شب آرامی بود
می روم در ایوان، تا بپرسم از خود
زندگی یعنی چه؟
مادرم سینی چایی در دست
گل لبخندی چید، هدیه اش داد به من
خواهرم تکه نانی آورد، آمد آنجا
لب پاشویه نشست
پدرم دفتر شعری آورد، تکیه بر پشتی داد
شعر زیبایی خواند، و مرا برد، به آرامش زیبای یقین
:با خودم می گفتم
زندگی، راز بزرگیست که در ما جاریست
زندگی فاصله ی آمدن و رفتن ماست
رودِ دنیا جاریست
زندگی، آبتنی کردن در این رود است
وقت رفتن به همان عریانی؛ که به هنگام ورود آمده ایم
دست ما در کف این رود به دنبال چه می گردد؟
هیچ!
زندگی، وزن نگاهیست که در خاطره ها می ماند
شاید این حسرت بیهوده که بر دل داری
شعله گرمی امید تو را، خواهد کشت
زندگی در همین اکنون است
زندگی شوق رسیدن به همان
فرداییست، که نخواهد آمد

تو نه در دیروزی، و نه در فردایی
ظرف امروز، پر از بودن توست
شاید این خنده که امروز، دریغش کردی
آخرین فرصت همراهی با، امید است
زندگی یاد غریبی است که در سینه خاک
به جا می ماند

زندگی ، سبزترین آیه ، در اندیشه برگ
زندگی، خاطر دریایی یک قطره، در آرامش رود
زندگی، حس شکوفایی یک مزرعه، در باور بذر
زندگی، باور دریاست در اندیشه ماهی، در تنگ
زندگی، ترجمه روشن خاک است، در آیینه عشق
زندگی فهم نفهمیدن هاست
زندگی، پنجره ای باز، به دنیای وجود
تا که این پنجره باز است، جهانی با ماست
آسمان، نور، خدا، عشق، سعادت با ماست
فرصت بازی این پنجره را دریابیم
در نبندیم به نور، در نبندیم به آرامش پر مهر نسیم
پرده از ساحت دل برگیریم
رو به این پنجره، با شوق، سلامی بکنیم
زندگی، رسم پذیرایی از تقدیر است
وزن خوشبختی من، وزن رضایتمندی ست
زندگی، شاید شعر پدرم بود که خواند
چای مادر، که مرا گرم نمود
نان خواهر، که به ماهی ها داد
زندگی شاید آن لبخندی ست، که دریغش کردیم
زندگی زمزمه پاک حیات ست، میان دو سکوت
زندگی ، خاطره آمدن و رفتن ماست
لحظه آمدن و رفتن ما، تنهایی ست
من دلم می خواهد
قدر این خاطره را دریابیم

+نوشته شده در سه شنبه 1 اسفند 1391برچسب:,ساعت10:52توسط فاطمه | |